ماتم و ماخوليا
پيشتر از روءياها براي شناخت اختلالات ذهني ناشي از خودشيفتگي به عنوان نمونههاي اوليه در حيات طبيعي (نرمال) اينگونه ماهيت ماخوليا را تا حدي (*) اختلالات سود جستيم؛ حال خواهيم كوشيد تا از طريق مقايسه ماخوليا با تأثر يا حسِ عادي ماتم روشن سازيم.
ليكن اين بار بايد بحث را با اذعان به نكتهاي خاص آغاز كنيم، آن هم به عنوان هشداري نسبت به هرگونه زيادهروي در بها دادن به نتايج اين بحث. ماخوليا، كه تعريف آن حتي در حوزه روانپزشكيِ توصيفي نيز امري متغير است، اشكال باليني گوناگوني به خود ميگيرد كه به نظر ميرسد دست هبندي آنها در قالب يك مقوله واحد به صورت قطعي و يقيني هنوز جا نيفتاده است؛ و برخي از اين اشكال باليني نيز بيشتر به تأثرات جسماني اشاره دارند تا تأثرات ناشي از روان.
مطالب و مواد خام ما، به جز آن تأثراتي كه هر ناظري قادر به روءيت آنهاست، محدود به شمار كوچكي از مواردي است كه ماهيت و منشأ رواني آنها ترديدناپذير بود.
بنابراين از بدو كار هرگونه دعوي نسبت به اعتبار عام و كليِ نتيجهگيريهاي خود را كنار مينهيم، و خود را با اين انديشه تسلي ميدهيم كه، با ابزارهاي پژوهشي كه امروز در اختيار داريم، به سختي ميتوانيم چيزي را كشف كنيم كه براي طبقهاي كامل از اختلالات ذهني، يا دستكم گروه كوچكي از آنها نمونهوار نباشد. همبستگي ماخوليا و ماتم بر اساس تصوير كلي اين دو وضعيت موجه به نظر ميرسد.
به علاوه، علل تحريككننده ناشي از تأثيرات محيطي، تا آنجا كه اصولاً قادر به تشخيص آنها هستيم، براي هر دو وضعيت يكساناند. سوگواري يا ماتم كراراً معادل واكنش به از دست دادن يك عزيز، يا واكنش به از دست رفتنِ ايدهاي تجريدي است كه جايگزين او شده است، نظير ايده سرزمين پدري، آزادي، آرمان، و غيره.
در برخي افراد همان تأثيرات به عوض سوگواري و ماتم منجر به ماخوليا ميشود، و ما نيز متعاقباً ماهيت يا طبعي بيماريزا را به اينگونه افراد نسبت ميدهيم. اين نكته نيز شايسته توجه است كه هرچند ماتم متضمن گسستها و انحرافات جدي از نگرش عادي و طبيعيِ آدمي نسبت به زندگي است، اين فكر هرگز به ذهن ما خطور نميكند كه آن را وضعيتي مرضي تلقي كنيم كه نيازمند مداواي طبي است؛ بلكه بدين نكته اطمينان ميكنيم كه پس از گذشت زماني معين وضعيت ماتم برطرف ميشود، و در نتيجه هرگونه دخالت طبي را امري بيفايده يا حتي مضر ميدانيم.
ويژگيهاي ذهنيِ خاص بيماري ماخوليا عبارتاند از نوعي حس عميق و دردناك اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان خارج، از دست دادن قابليت مهرورزي، توقف و قبض هرگونه فعاليت، و تنزل احساسات معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بيانِ سرزنش، توهين و تحقير نفس، كه نهايتاً در انتظاري خيالي و موهوم براي مجازات شدن به اوج خود ميرسد اين تصوير اندكي قابلفهمتر ميشود اگر بدين نكته توجه كنيم كه، بجز يك مورد استثنايي، همين علائم در بررسي حالت ماتم نيز مشاهده ميشوند.
مختل شدن حس توجه و احترام به نفس در سوگواري و ماتم رخ نميدهد؛ اما صرفنظر از اين مورد، ساير ويژگيهايِ ماخوليا و ماتم يكساناند. سوگواري و ماتمِ ژرف، يعني واكنش به از دست دادن فردي عزيز، متضمن همان حالت ذهني دردناك و همان حس بيعلاقگي به جهان خارج است ــ البته بجز مواردي كه يادآور عزيز از دست رفته است ــ و همچنين متضمن همان ناتواني و فقدان قابليت برگزيدنِ موضوع يا ابژه جديدي براي مهرورزي (كه حاكي از جايگزيني و فراموش كردن فرد متوفّاست) و همان شكل از پشت كردن به هر عملي كه با ياد و خاطرات مربوطبه او ربطي ندارد. به سادگي ميتوان ديد كه اين توقف و انقباض نفس (ego (و حزم و احتياط آنْ تجلي نوعي دلبستگي انحصاري به ماتم و سوگواري است كه هيچ جاي خالي براي اهداف يا علائق ديگر باقي نميگذارد و در واقع فقط به سبب آگاهي وسيع ما در توضيح و تبيين اين نگرش است كه به سوگواري همچون حالتي مرضي نمينگريم.
براي آنكه حالت ماتم را وضعيتي «دردناك» بناميم، بايد بدان به منزله يك مورد مقايسهاي درست و مناسب بنگريم. احتمالاً وقتي در موقعيتي باشيم كه بتوانيم توصيفي از مشخصات اقتصاد درد ارائه كنيم، موجه بودن اين امر را درخواهيم يافت. حال بايد پرسيد عملي كه ماتم انجام ميدهد متشكل از چيست؟ به گمانم معرفي آن به شيوه ذيل چندان عجيب و بيراه نباشد.
فرايند آزمون واقعيت نشان داده است كه موضوع مهرورزي يا معشوق ديگر وجود ندارد، و در ادامه طلب ميكند كه كل ليبيدو از پيوستگياش بدان موضوع جدا گردد.
اين طلب موجب بروز مخالفتي قابل فهم ميشود ــ مشاهدات تجربي به طور كلي گوياي آن است كه مردمان هيچگاه به ميل خود يك رابطه يا موقعيت شهواني (libidinal (را رها نميكنند، حتي زماني كه جانشيني براي ابژه قبلي از قبل بدانها علامت بدهد. اين مخالفت ميتواند چنان شديد و حاد شود كه نوعي پشت كردن به واقعيت رخ دهد و به همراهش نوعي چسبيدن به ابژه [ از دست رفته ] به ميانجي شكلي از روانپريشيِ مبتني بر توهمات و خوشخيالي.
غالباً در موارد طبيعي و نرمال، پذيرش و احترام به واقعيت سرانجام پيروز ميگردد. با اين حال، نميتوان به فرامين [ واقعيت ] آناً گردن نهاد. اين فرامين ذره ذره اجرا ميشوند، آن هم با صرف هزينه بسيار به لحاظ گذشت زمان و انرژي لازم براي سرمايهگذاري رواني [ در موضوع ميل، energy cathetic ، [ و در اين فاصله وجود ابژه از دست رفته به لحاظ رواني تداوم مييابد.
يكايك خاطرات و انتظاراتي كه به واسطه آنها ليبيدو با موضوع يا ابژه ميل گره ميخورد مجدداً ظاهر ميشود و به صورتي حادتر و شديدتر مورد سرمايهگذاري رواني قرار ميگيرد و جدايي و كندن ليبيدو در ارتباط با همين امر صورت ميپذيرد. اين نكته را كه چرا اين سازش و كنار آمدن، كه از طريق آن فرمان واقعيت گام به گام اجرا ميشود، بايد چنين فوقالعاده دردناك باشد، به هيچ وجه نميتوان به راحتي برحسب اقتصاد [ يا توليد و توزيع انرژي رواني ] توضيح داد.
اين نكته كه تجربه اين ناراحتي دردناك از سوي ما به منزله امري عادي تلقي ميشود، جالب و درخور توجه است. ليكن واقعيت آن است كه وقتي عمل ماتم يا سوگواري كامل ميشود، نفس ياخود (ego (بار ديگر آزاد و بدون منع دروني ميشود. اينك بگذاريد آنچه را كه درباره ماتم آموختهايم بر ماخوليا اعمال كنيم.
در ارتباط با مجموعه خاصي از موارد ترديدي نيست كه ماخوليا نيز ممكن است نوعي واكنش به از دست دادن موضوع عشق باشد.
در مواردي كه علل بروز اين عارضه متفاوتاند ميتوان دريافت كه علت اصلي خسران و محروميتي از نوعي آرمانيتر است. در اين مورد ابژه عشق احتمالاً به واقع نمرده است، بلكه به منزله موضوع عشق از دست رفته است (نظير دختر جوان يا نامزدي كه با فردي ديگر فرار كرده است). اما در مواردي باز هم متفاوت تأييد اين باور قابل توجيه است كه خسران و محروميتي از اين نوع به واقع رخ داده است، اما نميتوان به روشني دريافت كه چه چيزي از دست رفته است، و از اين رو حتي معقولانه و موجهتر آن است كه فرض كنيم خود بيمار هم نميتواند آگاهانه دريابد چه چيزي را از دست داده است. وضع به واقع ممكن است چنين باشد، حتي وقتي كه بيمار نسبت به خسراني كه موجب ماخولياي او شده آگاه است، ليكن فقط بدين معنا كه ميداند چه كسي را از دست داده، اما نسبت به آن چيزي كه در او از دست داده بيخبر است. اين امر گوياي آن است كه ماخوليا به نحوي با نوعي خسران و از دست دادن ابژه كه از آگاهي شخص محو و پاك گشته مرتبط است، آن هم در تقابل و تمايز با سوگواري كه هيچ نشاني از محروميت و خسرانِ ناآگاه در آن حضور ندارد.
در مورد سوگواري و ماتم درمييابيم كه ميتوان مانع يا بازدارندههاي دروني و همچنين قطع علاقه به جهان خارج را به تبيين كرد، يعني همان عملي كه خود (ego (در آن جذب و حل ميشود. در ماخوليا خسراني كه (*) طور كامل بر اساس عمل ماتم فرد بدان آگاه نيست به يك عمل دروني مشابه منجر ميشود و از اين رو مسئول بروز مانع يا بازدارنده درونيِ ماخوليايي خواهد بود.
اما تفاوت در آنجاست كه بازدارندگيِ ناشي از ماخوليا براي ما گيجكننده است زيرا نميتوانيم دريابيم كه چه چيزي فرد [ بيمار ] را چنين كامل جذبِ خويش كرده است. فرد ماخوليايي چيزي اضافه را به نمايش ميگذارد كه در سوگواري و ماتم غايب است ــ نوعي تنزل و كاستيِ فوقالعاده در حس احترام به نفس، نوعي فقير شدنِ نفسِ (ego (فرد در مقياسي عظيم. در سوگواري، اين جهان است كه فقير و تهي گشته است؛ و در ماخوليا، خود يا نفسِ فرد. فرد بيمار نفسِ خويش را به عنوانِ نفسي بيارزش، عاجز از هرگونه موفقيت و به لحاظ اخلاقي منفور به ما معرفي ميكند؛ او خويش را سرزنش ميكند، به خود ناسزا ميگويد و انتظار دارد طرد گشته، مجازات شود. او خود را در برابر هر كس خوار ميكند و با خويشانِ خويش در اين غصه شريك ميشود كه منسوب به فردي چنين بيمقدارند. او معتقد نيست كه تغييري در وي رخ داده است، بلكه انتقادش از خود را به گذشتهها نيز بسط ميدهد؛ و به صداي بلند ميگويد كه هرگز قدر و منزلت والاتري نداشته است. اين تصوير از توهم فردي نسبت به خودكمبينيِ (عمدتاً اخلاقي) با بيخوابي و سرپيچي از غذا خوردن كامل ميشود، و همچنين با غلبه بر آن غريزهاي كه هر موجود زندهاي را واميدارد دودستي به زندگي بچسبد ــ امري كه به لحاظ روانشناختي قابل توجه است. به همين ترتيب، مخالفت و نقض گفتههاي بيماري كه چنين اتهاماتي به نفس خويش ميزند، از ديدگاه علمي و درماني نيز بيثمر است. مطمئناً او بايد به نحوي محق باشد و چيزي را توصيف كند كه به واقع همانگونه است كه به نظر او ميرسد. فيالواقع، ما بايد بلافاصله برخي از داوريها و احكام او را بدون ترديدي تصديق كنيم. او حقيقتاً همانقدر كه ميگويد فاقد علاقه [ به جهان بيرون ] و ناتوان از مهرورزي و موفقيت است. اما اين امر، چنانچه ميدانيم، در درجه دوم اهميت قرار دارد؛ اين همان تأثير و پيامد آن عمل دروني است كه در حال خوردن نفسِ اوست ــ عملي كه براي ما ناشناخته است ليكن قابل مقايسه با سوگواري يا عمل ماتم است. كار او در عين حال به لحاظ برخي از اتهاماتي كه به خود ميزند، در چشم ما موجه است؛ مسأله صرفاً آن است كه او در قياس با ديگراني كه گرفتار ماخوليا نيستند، چشمان تيزتري براي روءيت حقيقت دارد. هنگامي كه او بر اساسِ حسِ حاد و شدتيافته انتقاد از خويش، خود را فردي حقير، خودخواه، نادرست، ابنالوقت توصيف ميكند كه يگانه هدفش پنهان ساختن نقطهضعفهايش بوده است، تا آنجا كه ما ميدانيم اين احتمال ميرود كه وي تا حد زيادي به فهم سرشت خويش نزديك شده است؛ يگانه مايه تعجب ما آن است كه چرا آدمي بايد نخست بيمار باشد تا سپس بتواند گيرنده حقيقتي از اين نوع باشد. زيرا ترديدي نيست كه اگر كسي چنين ديدي نسبت به خويش داشته باشد و بيان كند (ديد يا اعتقادي كه هملت هم نسبت به خويش و هم به هر كس ديگر داشت)، بيمار است، حال چه گوينده حقيقت باشد و چه كموبيش نسبت به خويش غيرمنصف. تشخيص اين نكته نيز دشوار نيست كه، تا آنجا كه در حيطه قضاوت ماست، هيچگونه تناظر يا تطابقي ميانِ درجه خوار شمردن خويش و توجيه واقعي آن وجود ندارد. يك زن خوب، توانا و باوجدان پس از دچار شدن به ماخوليا نظر بهتري نسبت به خود نخواهد داشت تا زني كه حقيقتاً فرومايه است؛ در واقع، شايد اولي بيش از دومي در معرض ابتلا به اين بيماري باشد، كسي كه ما نيز قاعدتاً نميتوانيم حسني در او بيابيم. و دستآخر آنكه، ما نيز بايد بدين نكته واقف شويم كه هر چه باشد فرد ماخوليايي كاملاً به شيوه شخصي رفتار نميكند كه به صورتي طبيعي دچار پشيماني گشته و خود را سرزنش ميكند. احساسات گوياي ناراحتي و شرم در حضور ديگران، كه بيش از هر چيز ديگر وجه مشخصه اين وضعيت دوم است، در فرد ماخوليايي ديده نميشود، يا دستكم در او برجسته و بارز نيست. حتي ميتوان بر حضور احساس يا حالتي تقريباً مخالف حالت فوق در فرد ماخوليايي تأكيد گذاشت، يعني حالت اشتياقِ مصرّانه به ايجاد ارتباط كه با عريان كردن خويش ارضا ميشود. بنابراين نكته اساسي آن نيست كه آيا تحقير عذابآوري كه فرد ماخوليايي بر نفس خويش رواميدارد درست است يا خير، آن هم بدين مفهوم كه انتقاد او از خويشتن با عقيده و نظر ديگران سازگار و موافق باشد. بلكه نكته اساسي بيشتر آن است كه وي به واقع توصيفي صحيح از وضعيت رواني خويش ارائه كند. او حس احترام به نفس خويش را از دست داده است و بايد واجد دلايل خوبي براي چنين امري باشد. درست است كه در اين صورت با تناقضي روبهرو ميشويم كه ما را در برابر مسألهاي بس دشوار قرار ميدهد. مقايسه ماخوليا با ماتم ما را به اين نتيجهگيري ميرساند كه فرد ماخوليايي نيز در ارتباط با يك ابژه دچار خسران گشته است؛ آنچه به ما ميگويد حاكي از نوعي خسران در ارتباط با نفس (ego (اوست. پيش از آنكه به اين تناقض بپردازيم اجازه دهيد براي لحظهاي به بررسي اين نظر بپردازيم كه اختلال روحي فرد ماخوليايي از سرشت و تركيبِ نفس بشري مايه ميگيرد. [ بر طبق اين نظر [شاهد آن هستيم كه چگونه در او يك بخش از نفس يا خود در برابر بخش ديگر قد علم ميكند، آن را به نقد ميكشد و، به تعبيري، آن را ابژه خود ميكند. سوءظن ما دال بر اينكه اين عامل انتقادي، كه در اينجا از نفس يا خود منشعب شده است، ممكن است استقلال خويش را تحت اوضاع و احوال ديگر نيز عيان سازد، توسط تمام مشاهدات بعدي تأييد ميشود. ما حقيقتاً مباني و دلايلي براي متمايز ساختن اين عامل از مابقيِ نفس پيدا خواهيم كرد. چيزي كه در اينجا به ما معرفي ميشود همان عاملي است كه عموماً «وجدان» ناميده ميشود؛ ما اين عامل را، همراه با سانسور آگاهي و آزمون واقعيت، جزوِ نهادها و دستگاههاي اصلي نفس تلقي ميكنيم، و با مدارك و شواهدي نيز روبهرو خواهيم گشت كه نشان ميدهد اين عامل ميتواند مستقلاً و به خوديخود بيمار شود. در تصوير باليني بيماريِ ماخوليا، نارضايتي از نفس به دلايل اخلاقي، بارزترين ويژگي است. ارزيابي بيمار از خويش به مراتب كمتر با نقص، زشتي يا ضعف جسماني ــ يا حتي با فرومرتبگي اجتماعي ــ سروكار دارد؛ تا آنجا كه به مرتبه و مقام اجتماعي مربوط ميشود ويژگي اصلي و بارز ماخوليا صرفاً ترسها و پرگوييهاي بيمار درباره امكان فقير شدن خويش است. تنها يك نتيجهگيري تجربي وجود دارد كه به توضيح و تبيين تناقض فوق [ در پايان پاراگراف اسبق ] منجر ميشود، كه رسيدن بدان نيز اصلاً دشوار نيست. اگر به اتهامات متعدد و گوناگوني كه فرد ماخوليايي به خود ميزند صبورانه گوش سپاريم، نهايتاً نميتوانيم از اين حس طفره رويم كه غالب اوقات خشنترين اين اتهامات، به سختي در مورد خود بيمار صدق ميكند، ليكن همين اتهامات با اندكي دستكاريهاي جزئي، دقيقاً در مورد شخص ديگر جور درميآيد، شخصي كه فرد بيمار عاشق اوست يا بوده يا قرار است باشد. هر زمان كه واقعيتها را ميسنجيم، اين حدس تأييد ميشود. بدينسان كليد فهم تصوير باليني را به دست ميآوريم: ما درمييابيم كه سرزنشهاي معطوف به خود، فيالواقع، سرزنشهايي عليه يك ابژه يا موضوع مهرورزياند كه از آن موضوع به نفسِ (ego (خود بيمار انتقال يافتهاند. آن زني كه با صداي بلند براي شوهرش دلسوزي ميكند كه گير زني چنين ناتوان افتاده است، به واقع در حال متهم ساختن شوهرش به عجز و ناتواني، به معناي موردنظر خويش، است. البته نيازي نيست كه از وجود معدودي سرزنش حقيقي نسبت به خويش بيش از حد شگفتزده شويم، سرزنشهايي پراكنده در ميان مواردي كه به نادرست به خود شخص معطوف گشتهاند. اين سرزنشهاي حقيقي اجازه مييابند تا بيهيچ توجيهي نظر ما را به خويش جلب كنند، زيرا [ از اين طريق ] كمك ميكنند تا مواردي ديگر پوشيده و پنهان شوند تا بازشناسي وضعيت حقيقي امور ناممكن گردد. به علاوه، اين سرزنشهاي بيجا از ضربات متقابل كشمكش عشقي نشأت ميگيرند كه به از دست دادن عشق منجر شده است. اينك كردار و رفتار بيماران نيز بسي قابلفهمتر ميشود. شكوهها و شكايات (complaints (آنان فيالواقع همان «مويهها» (plaints (به مفهوم كهن اين كلمهاند. آنان شرمنده نيستند و خود را پنهان نميكنند، زيرا ريشه همه نكات منفي كه در باب خويش ميگويند در نهايت معطوف به كس ديگري است. به علاوه، آنان به هيچ وجه نگرشي فروتنانه و مطيعانه نسبت به اطرافيان خويش نشان نميدهند، نگرشي كه فقط مناسب آدمياني چنين بيارزش است. درست برعكس، آنان به بدترين شكل مزاحمت ايجاد ميكنند، و همواره چنين به نظر ميرسد كه به گمان ايشان مورد توهين قرار گرفته و عميقاً مظلوم واقع شدهاند. همه اين امور از آن جهت ممكن ميشود كه واكنشهاي متجلي در رفتار آنان هنوز در متن منظومه فكريِ مبتني بر عصيان جريان دارد، رفتاري كه در مرحله بعدي، به واسطه فرايندي خاص، به وضعيت خردكننده ماخوليا گذر كرده است. بازسازي اين فرايند مشكلي در بر ندارد. نوعي گزينش ابژه، يعني نوعي دلبستگيِ ليبيدو به شخص خاص زماني در گذشته وجود داشته و سپس، به سبب يك بياعتنايي يا سرخوردگي واقعي از سوي همين شخص محبوب، اين رابطه با ابژه يا موضوع ميل گسسته شده است. اما نتيجه و حاصل اين گسست، همان نتيجه عادي و طبيعيِ كنارهگيري يا پس گرفتن ليبيدو از اين ابژه خاص و جابهجايي آن به ابژهاي جديد نبوده است، بلكه محصول اين فرايند چيزي متفاوت بوده است كه به نظر ميرسد شرايط گوناگوني براي تحقق آن ضروري است. دلبستگي به ابژه (cathexis-object(قدرت مقاومت ناچيزي از خود نشان ميدهد و به پايان ميرسد. اما ليبيدويِ آزاد و بيرابطه به ابژهاي ديگر منتقل يا جابهجا نگشته، بلكه به درون نفس يا خود (ego (پس كشيده شده است. ليكن در آنجا به هيچ شكل نامشخص و كلي مورد استفاده قرار نگرفته، بلكه در خدمت ايجاد يكساني و يكي شدنِ (identification (نفس با ابژه يا شخص طرد و رها شده عمل كرده است. و بدينترتيب بوده است كه سايه ابژه بر نفس فرو افتاده و از آن پس نفس، تو گويي نوعي ابژه، يعني همان ابژه طرد شده است كه از سوي عاملي (agency (خاص داوري ميشود. بدين طريق خسران يا گم كردن ابژه به خسران يا گم كردن نفس بدل شده است و كشمكش و ستيز ميان نفس و معشوق نيز به شكاف يا برشي ميان فعاليت انتقادي نفس و آن نفس يا خودي كه به واسطه [ فرايند ] يكيشدن دگرگون گشته است. با توجه به پيششرطها و پيامدهاي فرايندي از اين دست ميتوان يكي دو نكته را مستقيماً استنتاج كرد. از يك سو، شكل حادي از توجه ثابت به معشوق يا ابژه محبوب حتماً حاضر بوده است، و از سوي ديگر، در تناقض با نكته قبلي، دلبستگي به ابژه يقيناً قدرت مقاومت و پايداري كمي داشته است. همانطور كه اتو رنك (Rank Otto (به درستي و بجا گفته است، اين تناقض ظاهراً حاكي از آن است كه دلبستگي به ابژه بر بنياني برخاسته از خودشيفتگي تحقق يافته است و در نتيجه، اين دلبستگي ميتواند به مجرد برخورد با موانع و مشكلات به [ مرحله ] خودشيفتگي پسروي كند. و سپس اين يكي شدنِ خودشيفته با ابژه ميل به جانشيني براي دلبستگي شهوي بدل ميگردد كه در نتيجه آن، عليرغم ستيز و تخاصم نفس با معشوق، نيازي به رها ساختن رابطه عاشقانه نيست. اين نشستنِ يكيشدنِ [ نفس با ابژه ] بر جاي ابژه ميل، مكانيسمي مهم در احساس خودشيفتگي است. كارل لاندر (1914 ( اخيراً موفق گشته تا حضور اين مكانيسم را در فرايند بهبوديِ مورد خاصي از شيزوفرني نشان دهد. البته اين مكانيسم معرّف پسروي از نوعي گزينش ابژه به خودشيفتگي اصلي و اوليه است. در جايي ديگر نشان دادهايم كه يكي شدن نوعي مرحله مقدماتي در گزينش ابژه است؛ و اينكه نخستين شيوه برگزيدن ابژه از سوي نفس است ــ شيوهاي كه به نحوي مبهم و دوپهلو تجلي مييابد. نفس ميخواهد اين ابژه را در خود جذب و هضم كند، و بر طبق مرحله دهاني يا دگرخوارانه (canibalistic (رشد ليبيدو در آن مقطع زماني، ميخواهد اين عمل [ يعني يكي شدن با ابژه ميل ] را با دريدن و خوردن آن انجام دهد. دكتر ابراهام بيترديد در انتساب اين پيوند به سرپيچي از تغذيه، كه در موارد حاد ماخوليا مشهود است، محق است.
