پيدايش روانشناسي وجودي

پيدايش روانشناسي وجودي در اين مقاله ي مقدماتي، درباره ي ايـن موضـوع كـه چطـور روانشناسـي وجودي، به خصوص در چشمانداز امريكايي ما ظهور كرد، صحبت میشود . بعـد در مورد برخي پرسشهاي هميشگي كه بسياري از ما در روانشناسي مطرح شده؛ پرسشهايي كه به نظر ما مستلزم يك رويكرد وجـود ي اسـت ، به بحث بپردازم، و برخي گرايشهاي جديد را كه اين رويكرد دربارهي مسائل عمده و خاص ما در روانشناسي و رواندرماني مطرح كرده است، معرفـ میشود .

در پايان نيز ميخواهم برخي مشكلات و مسائل حل نشده اعم از علمي و غيـر

علمي را كه روانشناسي وجودي امروز با آن مواجه است، مورد يـادآوري قـرار دهم.

اين يك تناقض جديست و ما در ابتدا خاطرنشان ميكنيم كه در حالي كـه دشمني و خشم زيادي نسبت به روانشناسي وجـودگرا در ايـن كشـور وجـود دارد، در همان حـال ، قرابـت بنيـ ادين و عميقـي بـين ايـن رويكـرد و مـنش و انديشه ي امريكايي ما در روانشناسي و حيطههاي ديگر موجود است.

به عنـوان مثال، رويكرد وجودي، به انديشههاي ويليام جيمز بسيار نزديـك اسـت . بـراي نمونه، تأكيدات جيمز بر بيواسطه بودن تجربه و وحدت فكر و رفتـار را در نظر بگيريد؛ تأكيداتي كه به موضوعي پرحرارت در آثار جيمز تبـد يل شـده انـد همچنانكه در آثار كهگور نيز اينگونه بوده اند. در واقع، وقتي كـهگـور ميگويد: «حقيقت، براي فرد تنها آنطور كه او خودش آن را در رفتار ميآفريند،

وجود دارد.» اين كلمات، براي گروهي از ما كه در سنت عملگـرا ي آمريكـا يي پرورش يافتهايم، طنين آشنايي دارد. بعد ديگر در آثار ويليام جيمـز كـه همـان رويكرد را نسبت به واقعيت، با عنوان روانشناسي وجودي بيان ميكند، اهميـت تصميم و تعهد است و نيز استدلال او را كه ميگويدد: نميتوان تنها با نشستن روي يك صندلي راحتي جدا افتاده به حقيقت دست يافت، بلكـه خواسـت و تصميم، پيششرطهاي كشـف حقيقـت هسـتند. عـلاوه بـرا ين، بشردوسـت ي و

وسعت نظر جالب توجه او به عنوان انسان، او را قادر ساخت تا هنر و مـذهب را در افكار خود وارد كند بدون اينكه اعتبار علمـي اش را قربـان ي كنـد و ايـن، شباهت ديگري است كه او با روانشناسان وجودي دارد.

اما اگر بيشتر دقت كنيم ميبينيم كه ايـ ن شـباهت چشـمگير ، چيـز چنـدان عجيبي نيست، به دليل اينكه وقتي ويليام جيمـز در نيمـه ي دوم قـرن نـوزده از اروپا برگشت، مانند كييركهگور متعهد شده بود، كيير كهگوري كه سه دهـه ي پيش مطلب مينوشت تا به عقلگرايي افراطي حاكم هگلـ ي كـه حق يقـت را بـا مفاهيم انتزاعي تعريف ميكرد، حمله كند. جيمـز و كـهگـور در كشـف دوبارهي انسان، به انسان به عنوان موجودي زنده، تصـميم گيرنـده و تجربـه گـر نظر داشتند. وقتي پل تيليخ مينويسد:

فيلسوفان امريكايي مانند ويليام جيمز و جان ديويي، فيلسوفان وجـودگراي علاقه مند به محصول تفكر «عقلگرايانه»اي هسـتند كـه واقع يـ ت را بـا موضـوع تفكر، با روابط يا « ماهيتها»، با واقعيت به مثابه تجربهي انسانهايي كـه آن را به طور بيواسطه در زندگي واقعيشان تجربه ميكننـد ، برابـر مـي دانـد . بـدين ترتيب، نتيجه اين مـي شـود كـه آنهـا جايشـان را بـا كسـان ي كـه بـه تجربـه ي بيواسطه ي انسان به عنوان آشكاركنندهي كاملتر طبيعت و ويژگيهاي واقعيـت به جاي تجربهي شناختي انسان توجه كردهاند، عوض ميكنند.

اين موضوع، البته، اين حقيقت را بيان ميكند كه ما در ضمن بايـد بـه ايـن نكته نيز توجه كنيم كه چرا آن گروه از ما كه به رواندرماني علاقه منـد هسـتند ،

براي گرايش به رويكرد وجودي آمادگي بيشتري دارند تا آن گروه از همكـاران ما كه درگير تحقيق آزمايشگاهي يا تدوين نظريهاند. دليل آن هم اين اسـت كـه ما به ناگزير، موضع خود را نسبت به انسانهاي اطرافمان كـه رنـج مـي كشـند ،تلاش ميكنند و به صور گوناگون، كشمكشهايي را تجربه ميكننـد ، مشـخص كردهايم. اين «تجربـه گـر ي بـي واسـطه »، محـيط اجتمـاع ي ماسـت ، و دليـل و اطلاعاتي را براي تحقيق در اختيارمان قرار ميدهد. مـا در مـورد ايـن موضـوع بايد كاملاً واقعگرا و «اهل عمل» باشيم كه با بيماراني سروكار داريم كه رنـج و اضطرابشان با نظريه ها، بدون توجه بـه اينكـه ايـن نظريـه هـا چقـدر درخشـان هستند، يا به وسيلهي قوانين انتزاعي، بدون توجه بـه فراگيـر بودنشـان ، درمـان نميشود و ما با استفاده از اين تعامل بيواسطه در رواندرماني، نوعي اطلاعـات و شناخت از انسانها به دست ميآوريـم كـه بـه هـ يچ طريـ ق ديگـر ي كسـب نميكنيم، چون مطمئناً هيچكس، نه به ديگري و معمولاً نـه حتـي بـه خـودش، عميقترين لايههاي ترسها و اميدهايش را جز با فرآيند دردناك كنـد و كـ او و كشمكشهايي كه او در اثر تحمل آنها، اميدي به غلبه بـر انسـدادها و تخفيـف رنج خود داشته باشد، برملا نميكند.

تيليخ، جيمز و ديويي را فيلسوف مينامد، امـا آنهـا، البتـه، روانشـناس هـم هستند و احتمالاً از بزرگترين و بـا نفـوذترين شـان ، و بنـا بـه دلا يـل بسـيار از خاصترين متفكران امريكايي مـا . تلاقـ ي ايـ ن دو رشـته ، بعـد د يگـر رو يكـرد وجودي را نشان ميدهد: اين دو رشته با مقولات روانشناختي چـ ون «تجربـه »، «اضطراب» و مانند اينها سروكار دارند. همچنين، اين دو رشته، با فهم اين ابعـاداز زندگي انسان در لايهي عميقتري كه تيليخ آنهـا را واقعيت هستي شـناختی  مينامد نيز مرتبطند. انديشيدن به روانشناسي وجودي به مثابه احيـ اي دوبـاره ي «روانشناسي فلسفي» قديمي قرن نوزده، كار اشـتباهي سـت . رويكـرد وجـود يجنبش برگشت به صندلي راحتي خيالپردازي نيست، بلكه تلاشـي سـت بـرا ي فهم رفتار و تجربهي انسان بر حسب پيشفرضهايي كه آنها را به وجود آورده است؛ پيشفرضهايي كه مبناي علم و تصور ما را از انسـان تشـك يل مـي دهـد .

رويكرد وجودي تلاشيست براي فهم ماهيت انساني كه تجربهگر است و ايـ ن تجربهها برايش اتفاق ميافتد.

آدرين ونكام، در مروري بر آثار روانشناس اروپايي، جـ ي. ليـنس چـاتن توضيح ميدهد كه چطور تحقيق ويليام جيمز براي ارائه ي تصـوير جديـدي از انسان، به عنوان مبناي گستردهتري براي روانشناسـي، او را مسـتق يماً بـه كـانون تكامل پديدارشناسي هدايت كرده است. (پديدارشناسي به عنوان اولين مرحلـه در تكامـل روانشناسـ ي وجـود ي، بعـداً توضـ يح داده خواهـد شـد.) چكيـده ي نوشتهي ونكام براي بحث ما بسيار مناسب است  به همين دليل، مـا آن را بـه  طور مشروح در اينجا ميآوريم.

يكي از پديدارشناسان برجستهي وجودي اروپايي يعني جي. ليـ نس چـاتن، كتاب به سوي پديدارشناسي را با عنوان فرعي «روانشناسي ويليـ ام جيمـز » بـه نگارش درآورد. در صفحهي اول كتاب، قضيهي ويليام جيمز از بخش سـخني با آموزگاران او چاپ شده است: « فريبكاري واقعي دقيقاً همان چيـ زي اسـت كه ميگويدد: عقل سليم غربي ما هرگز باور نخواهد كرد كه جهـان پد يـداري،

چيزي بيش از يك شيادي ساده نباشد.» لينسچاتن در مقدمهي كتاب، خاطرات هوسرل را نقل ميكند كه در آن، پدر پديدارشناسي اروپايي، نفوذ انديشهي اين امريكايي بزرگ، يعني جيمز را بر انديشهي خود، مورد تأييد قرار داده است. اين كتاب، به روشي كاملاً مسـتند دربـاره ي از ايـن موضـوع توضـيح جـامع وكاملي ارائه ميدهد كه نيـ ت پنهـان در انديشـه ي جيمـز در موفقيـ ت هشـياري جديد فرهنگي وجودي تحقق يافته است. جيمز، اندك اندك در حـا ل حركـت به سوي مرحلهي جديدي از حسي مبهم در تاريخ انسان غربي بود. او برخاسته از دورهي فرهنگي پيشـ ين، از روانشناسـ ي بـه عنـوان موضـوع ي عملـ ي دفـاع ميكرد، اما او با اين روش كاملاً يك جانبهگرا از « موجود» در جهان، ناكـامي

مداومي را بيان كرد. لينسچاتن در فصل پاياني كتاب خود نتيجه مـي گيـرد كـه جيمز، در حركت به سوي روانشناسـي پديدارشـناختي پيشـگام كسـان ي چـون بويتندك و اشتراوس  ، مرلو پونتي بود و از آنها در توجه بـه ادغـام يـك  روانشناسي عيني در چارچوب يك روانشناسي توصيفي جلوتر بود.

نبوغ جيمز مرحلهي مردم شناختي [مسألهي مفهوم انسان] دورهي فرهنگـ ي جديد را قبل از اينكه معاصرانش حتي از دو مرحلـه ي اول آگـاه باشـند، پـيش بيني كرده بود. جيمز ادعا ميكرد كه تفسـیر مكانيسـت ي از جهـان بايـد بـا يـك

تفسير فرجامشناختي ادغام شود. به اين دليل كه اين دو تفسير، ديدگاههايي از  حالتهاي مختلف موجود در جهان « تجربه شده» ي مشـابه ي هسـتند. انسـان بايد به اين نتيجه برسد كه « ويژگيهاي عميـق تـر واقعيـت، تنهـا بـر تجربـه ي مفهومي مبتنيست» و اينكه، حالتهاي مختلف شاخص بودن در جهـان ، بايـد ضرورتاً به مشاهدهي اين پديدهها در منظومههـاي مختلـف منجـر شـود و بـه پرسشهاي مختلفي كه از آن پاسخهاي مختلف حاصل ميآيد، بينجامد.

فقدان ردهبندي در آثار جيمز بر اين بينش مبتنيست كـه وحـدت انسـان و جهان، نه به «يك روش عقلاني» بلكه بر وحدت جهان پيشاعقلاني، جهـان تجربه و منبع بيعيب و نقص اصيلي از پرسشهاي مختلف كه بـه سـمت علوم و روانشناسيهاي مختلف حركت ميكنـد ، اسـت وار اسـت . ايـن منبـع بي عيب و نقص اصيل همهي راههاي وجود داشتن در جهـان ، بـدن ، يعنـي

منشأ تجربهي جهان است. اين منشأ تجربه دو بعد دارد كه يكي منبع تجربه است و ديگري چيزي كه خودش تجربه ميشود. بنابراين، ميتوان يكـ ي از اين دو ديدگاه را برگزيد: انسان يـا مـي توانـد تجربـ ه و بـدن را بـه عنـوان حالتهاي اصيل شاخص بودن در جهان، همانطور كه به وسـيله ي كسـان ي تبيين شده، توضيح دهد و تحليـ ل 5 مانند مرلوپونتي، اشتراوس و بويتندك «واقعيت»  كند و يا ميتواند تجربه و بدن را در پيوسـتگ ي زمـان – مكـانتجربه شده آنطور كه به وسيلهي افـراد ي چـون اسـكينر، هـال و اسـپنس مطرح شده، مورد توضيح و تحليل قرار دهـد . ديـدگاه اول بـه چيـزي كـه

خوانـده مـيشـود و ديـدگاه دوم بـه چيـزي كـه  روانشناسـي توصـيفي ناميده ميشود، ميانجامد. به محض اينكـه يكـي از 2 روانشناسي توضيحي اين دو ديدگاه خود را مطلق ميكند، آنها ديگر قادر به برقـر اري ارتبـاط بـا يكديگر نخواهند بود. جيمز تلاش كرده است تا تقابل تكميلـي ايـن دو را حفظ كند. اين امر، تنها بر اساس نظريهي انسان به مثابـه منبـع بـي عيـب و نقص تجربه، نظريهي حالت اصيل وجود او، پديدارشناسـ ي جهـان تجربـه شده و پديدارشناسي كه در آثـار جيمـز بـه صـورت تلـويحي بيان شـده امكانپذير است.