خود ونهاد
پژوهش آسیبشناختی توجه ما را به نحو مفرطی انحصارا به امیال سرکوب شده معطوف کرده است.
اکنون که میدانیم«خود»میتواند به مفهوم واقعی کلمهء ناخودآگاه باشد، میخواهیم آگاهی بیشتري دربارهء آن به دست آوریم. تاکنون یگانه راهنماي ما در بررسیهایمان مشخصهء تمایزدهندهء خودآگاهی یا ناخودآگاهی بوده است و اکنون دریافتهایم که این امر تا چه حد میتواند مبهم باشد.
اکنون همهء شناخت ما بدون استثنا به ضمیرآگاه بستگی یافته است.
حتی ضمیر ناخودآگاه را صرفا به خودآگاه کردن آن میتوانیم بشناسیم.
اما درنگ کنید؛چگونه این امر امکانپذیر استأ منظور از «خودآگاهکردن چیزي» چیست؟این امر به چه صورت رخ میدهد؟ اکنون دیگر میدانیم که کارمان را در این زمینه از کجا باید آغاز کنیم.
گفتیم که ضمیر آگاه، سطح خارجی دستگاه ذهن است. به عبارت دیگر، ما آن را به منزلهء یک کارکرد به دستگاهی نسبت دادهایم که از نظر مکانی، نخستین پدیدهاي است که از جانب دنیاي خارج با آن روبهرو میشویم.
وقتی میگوییم از نظر مکانی، منظور ما صرفا مفهومی کارکردي نیست، بلکه در این مورد همچنین مفهومی کالبدشناختی و تشریحی را در نظر داریم.
در بررسیهایمان باید این سطح خارجی را نقطهء آغاز قلمداد کنیم. تمام ادراکاتی که از خارج (ادراکات حسی) و یا از داخل دریافت میشوند- و ما آنها را حسیات و احساسات مینامیم- از آغاز در ضمیر آگاه جاي دارند.
خود ونهاد
اما این امر دربارهء آن فرایندهاي درونی که میتوان- به طور کلی و نادقیق-فرایندهاي اندیشه نامیدشان نیز صدق میکند؟این فرایند نشاندهندهء جابه جایی نیروي ذهن است که به هنگام تبدیل این نیرو به کنش در بخش درونی دستگاه ذهن پدید میآیند.
آیا حرکت این گرایشها که ضمیر آگاه را به وجود میآورد، به سوي سطح خارجی است؟یا اینکه ضمیر آگاه به سوي آنها میرود؟این امر یکی از دشواریهایی است که هنگامی روي مینماید که به طور جدي به ایدهء مکانی یا«موضعی» حیات روانی میپردازیم.
هر دو این احتمالات به یک اندازه تصورناپذیر است. پس باید راه سومی درکار باشد. پیش از این در جاي دیگري خاطرنشان کردهام که تفاوت مهم بین ضمیر ناخودآگاه و ضمیر نیمهآگاه عبارت است از اینکه ناخودآگاه شامل امیال و انگیزههاي نامعلوم میشود، حال مرتبط است.
این نخستین کوشش براي نشان آنکه ضمیر نیمهآگاه همچنین با واژه نمایی دادن ویژگیهاي مشخصهء دو دستگاه نیمه آگاه و ناخودآگاه بدون استناد به ارتباط آنها با ضمیر آگاه است.
از اینرو، پرسش«چطور امري به ضمیر آگاه را مییابد؟»را میتوان به نحو مفیدترياکنون همهء شناخت ما بدون استثنا به ضمیرآگاه بستگی یافته است.
حتی ضمیر ناخودآگاه را صرفا به خودآگاه کردن آن میتوانیم بشناسیم. اما درنگ کنید؛چگونه این امر امکانپذیر استأ منظور از «خودآگاهکردن چیزي» چیست؟این امر به چه صورت رخ میدهد؟ اکنون دیگر میدانیم که کارمان را در این زمینه از کجا باید آغاز کنیم.
خود ونهاد
گفتیم که ضمیر آگاه، سطح خارجی دستگاه ذهن است.
به عبارت دیگر، ما آن را به منزلهء یک کارکرد به دستگاهی نسبت دادهایم که از نظر مکانی، نخستین پدیدهاي است که از جانب دنیاي خارج با آن روبه رو میشویم. وقتی میگوییم از نظر مکانی، منظور ما صرفا مفهومی کارکردي نیست، بلکه در این مورد همچنین مفهومی کالبدشناختی و تشریحی را در نظر داریم. در بررسیهایمان باید این سطح خارجی را نقطهء آغاز قلمداد کنیم.
تمام ادراکاتی که از خارج (ادراکات حسی) و یا از داخل دریافت میشوند- و ما آنها را حسیات و احساسات مینامیم- از آغاز در ضمیر آگاه جاي دارند.
اما این امر دربارهء آن فرایندهاي درونی که میتوان- به طور کلی و نادقیق-فرایندهاي اندیشه نامیدشان نیز صدق میکند؟این فرایند نشاندهندهء جابهجایی نیروي ذهن است که به هنگام تبدیل این نیرو به کنش در بخش درونی دستگاه ذهن پدید میآیند.
خود ونهاد
آیا حرکت این گرایشها که ضمیر آگاه را به وجود میآورد، به سوي سطح خارجی است؟یا اینکهضمیر آگاه به سوي آنها میرود؟این امر یکی از دشواریهایی است که هنگامی روي مینماید که به طور جدي به ایدهء مکانی یا«موضعی» حیات روانی میپردازیم. هر دو این احتمالات به یک اندازه تصورناپذیر است.
پس باید راه سومی درکار باشد. پیش از این در جاي دیگري خاطرنشان کردهام که تفاوت مهم بین ضمیر ناخودآگاه و ضمیر نیمهآگاه عبارت است از اینکه ناخودآگاه شامل امیال و انگیزههاي نامعلوم میشود، حال مرتبط است. این نخستین کوشش براي نشان آنکه ضمیر نیمهآگاه همچنین با واژهنمایی دادن ویژگیهاي مشخصهء دو دستگاه نیمهآگاه و ناخودآگاه بدون استناد به ارتباط آنها با ضمیر آگاه است.
از اینرو، پرسش«چطور امري به ضمیر آگاه را مییابد؟»را میتوان به نحو مفیدتري چنین طرح کرد: «چطور امري به ضمیر نیمهآگاه راه مییابد؟»؛و پاسخ این خواهد بود: «از طریق ورود به ضمیر آگاه با واژهنماییهاي مربوط به آن.» این واژهنماییها بازماندهء خاطراتی هستند که زمانی در زمرهء ادراکات بودند و همچون ، میتوانند دیگربار به ضمیر آگاه راه یابند.
پیش از اینک هما خود همهء بازماندههاي یادافزا را بیشتر با ماهیت این واژهنماییها مشغول داریم، این امر در نظر ما همچون کشف جدیدي جلوه میکند که فقط آنچه زمانی ادراکی خودآگاه بوده میتواند به ضمیر آگاه راه یابد، و هرآنچه از درون حاصل میشود (به جز احساسات) و در پی خودآگاهشدن است، باید خود را به ادراکات بیرونی تغییر دهد: این امر از راه آثار حافظه ممکن میگردد.
خود ونهاد
بازماندههاي یادافزا چنان در نظر میآوریم که در دستگاههایی، درست در مجاورت آن بازماندهها بتواند به سهولت از دستگاه ادراك-خودآگاه جاي گرفتهاند تا نیروگذاري روانی و این درون به عناصر دستگاه ادراك-خودآگاه منتقل شود.
در اینجا بیدرنگ به توهمات حقیقت میاندیشیم که واضحترین خاطره را همواره از توهم و ادراك خارجی میتوان تمیز داد.
این فکر نیز بلافاصله به ذهنمان خطور میکند که به هنگام زندهشدن هر خاطرهاي، نیروگذاري روانی در دستگاه یادافزا برجا میماند، حال آنکه توهم- که از ادراك تمیز داده نمیشود- ممکن است زمانی پدید آید که نیروگذاري روانی نه فقط از اثر حافظه به سوي ادراك گسترش مییابد، بلکه کاملا به آن منتقل میشود.
عمدتا از ادراکات شنیداري نشأت میگیرند و لذا به تعبیري میتوان بازماندههاي کلامی گفت دستگاه نیمهآگاه، منشأ حسی ویژهاي دارد.
اجزاي بصري واژهنمایی، ثانوياند (از راه خواندن کسب میشوند) و ممکن است در بدو امر نادیده گرفته شود. همین موضوع در مورد انگارههاي حرکتی میکند-نیز مصداق دارد. با این همه، یک واژه اساسا بازماندهء یادافزاي واژهاي است که قبلا شنیده شده است.
نباید اهمیت بازماندههاي یادافزاي بصري دال بر اشیا را- احتمالا براي ساده کردن موضوع- به فراموشی سپاریم و یا امکان خودآگاه شدن فرایندهاي اندیشه از راه بازگشت به بازماندههاي دیداري و نیز این امر را که ظاهرا در نظر بسیاري از مردم این روش مطلوبی ، ویژگی این اندیشیدن مطابق بررسیهاي وارندانک است، انکار کنیم.
مطالعهء رؤیا و خیال بصري را بر ما روشن میسازد و در مییابیم که قاعدتا آنچه در اینگونه اندیشیدن به ضمیر آگاه راه مییابد، صرفا موضوع متعین اندیشه است. دیگر اینکه روابط عناصر مختلف این موضوع-که به ویژه اندیشه را مشخص میکند-نمیتواند نمود بصري یابد.
خود ونهاد
از اینرو، اندیشیدن با در نظرآوردن تصاویر، فقط شکل ناقصی از خودآگاهشدن است. این شکل از اندیشیدن در مقایسه با اندیشیدن با واژهها، به فرایندهاي ناخودآگاه نزدیکتر است و بیتردید، و هم از نظر تکامل نوع هم از نظر تکامل فرد قدمت بیشتري دارد. براي بازگشت به بحث خود باید نتیجه بگیریم که اگر آنچه فینفسه در ضمیر ناخودآگاه جاي دارد از این طریق به ضمیر نیمهآگاه راه مییابد، پس پاسخ این پرسش که چگونه آنچه سرکوب شده وارد ضمیر (نیمه)آگاه میگردد این است که اینکار از طریق روانکاوي و با برقرار کردن روابط بینابین نیمهآگاه انجام میشود. به همین سبب، ضمیر آگاه تغییر نمییابد، اما از سوي دیگر، ضمیر ناخودآگاه نیز به ضمیر آگاه تبدیل نمیشود. رابطهء ادراکات بیرونی با«خود»کاملا آشکار است، اما جا دارد که رابطهء ادراکات درونی با «خود»را جداگانه مورد بررسی قرار دهیم. بار دیگر این شک برانگیخته میشود که آیا واقعا محقّیم که کلّ ضمیر آگاه را به یک دستگاه سطحی ادراك-خودآگاه نسبت دهیم یا خیر.
ادراکات درونی موجب احساس فرایندهایی میشوند که در شکلهایی بسیار گوناگون و نیز یقینا در ژرفترین لایههاي دستگاه ذهن پدید میآیند.
اطلاعات بسیار اندکی دربارهء این اسحسات و حسیات در اختیار داریم. احساساتی که مربوط به مجموعهء لذت-فقدان لذت هستند شاید هنوز بهترین نمونههاي این احساسات به شمار میآیند. این احساسات ازلیتر و پایهايتر از ادراکاتیاند که از خارج منشأ میگیرند و حتی هنگام رخوت ضمیر آگاه نیز روي میدهند. در جاي دیگري نظراتم را دربارهء اهمیت فزونتر اقتصادي احساسات یاد شده و دلایل فراروانشناختی این امر بیان کردهام. این احساسات مانند ادراکات بیرونی، بسجا هستند؛به عبارت دیگر، ممکن است همزمان از چند جاي مختلف حاصل شوند و به همین دلیل کیفیات متفاوت یا حتی متضادي داشته باشند
. احساسان لذتبخش ذاتا محرّك نیستند، حال آنکه احساساتی که لذتبخش نیستند به شدت تحریککنندهاند و در جهت تغییر و تخلیه سوق مییابند. از همینروست که به تعبیر ما احساساتی که افادهء لذت نمیکنند، دلالت بر افزایش نیروگذاري روانی دارند و احساسات لذتبخش، دلالت بر کاهش نیروگذاري روانی. بگذارید آنچه را به ضمیر آگاه راه مییابد لذت بنامیم و متقابلا غیرلذت را«چیزي»کیفی و کمی در جریان رویدادهاي ذهن بدانیم. پس مسأله این است که آیا این«چیز»میتواند در جایی که هست خودآگاه شود، یا اینکه نخست باید به دستگاه ادراك انتقال یابد.
تجربیات بالینی حکایت از آن دارند که نخست باید این انتقال صورت گیرد. تجربیات مذکور نشان میدهند که این«چیز» همانند سائقهاي سرکوب شده عمل میکند، یعنی میتواند نیرویی محرّك را اعمال کند بدون اینکه«خود»متوجه این نیروي مقاومتناپذیر شود.
زمانی که در برابر نیروي یاد شده مقاومت شود و در واکنش- تخیله وقفه روي دهد، آن«چیز»ناگهان به ضمیر آگاه راه مییابد و لذتی هم افاده نمیکند. درست مانند تنشهاي ناشی از نیازهاي جسمی، درد که بینابین ادراك بیرونی و درونی است و حتی وقتی که منشأ آن جهان خارج است همانند ادراك درونی عمل میکند نیز میتواند ناخودآگاه باقی بماند. پس این درست است که احساسات و حسیات هم فقط با دستیابی به دستگاه ادراك جنبهء خودآگاهانه مییابند. اگر راه پیشروي مسدود باشد، آنها به شکل حسیات پدید نمیآیند، هرچند آن«چیزي»ه در جریان برانگیختگی با آنها تناظر مییابد چنان کیفیتی دارد که گویی آنها به شکل حسیات پدید آمدهاند.
پس به اختصار و نه کاملا صحیح از«احساسات ناخودآگاه»سخن میگوییم و آنها را با تصورات ناخودآگاه قیاس میکنیم که البته قیاس کاملا توجیهپذیري نیست. در واقع تفاوت این دو عبارت است از اینکه: حلقههاي رابط تصورات ناخودآگاه باید پیش از ورود این تصورات به ضمیر آگاه به وجود آیند، حال آنکه اسحسات که خود مستقیما انتقال مییابند به چنین حلقههاي رابطی نیاز ندارند.
خود ونهاد
به عبارت دیگر، تمایز بین ضمیر آگاه و ضمیر نیمهآگاه، براي احساسات مفهومی ندارد؛ضمیر نیمهآگاه در اینجا ملحوظ نمیشود و احساسات یا در ضمیر آگاه جاي دارند و یا در ضمیر ناخودآگاه. حتی زمانی که احساسات با واژهنمایی مربوط هستند، خودآگاهشدن آنها ناشی از این ارتباط نیست بلکه آنها مستقیمابه ضمیر آگاه راه مییابند.
اکنون نقش واژهنمایی کاملا روشن میشود. فرایندهاي درونی اندیشه به واسطهء واژهنمایی به انواع ادراك بدل میشوند. این امر همانند اثبات قضیهاي است که بنا بر آن، معرفت یکسره از جهان خارج حاصل میآید. هنگامی که نیروگذاري بیش از حد روانی فرایند اندیشه روي میدهد، اندیشهها در واقع درك میشوند-چنانکه گویی از خارج حاصل شدهاند- و در نتیجه حقیقی پنداشته میشوند.
حال که روابط ادراك بیرونی و درونی و دستگاه سطحی ادراك-خودآگاهی را روشن کردهایم، میتوانیم به طرح نظرمان دربارهء«خود»بپردازیم. همانطور که میدانیم، «خود»از دستگاه ادراك که هستهء آن است و نیز با دربرگرفتن ضمیر نیمهآگاه که در مجاورت بازماندههاي یادافزا قرار دارد آغاز میشود. اما همانگونه که دیدیم، «خود»ناخودآگاه نیز هست.
به گمانم با پیروي از دیدگاه نویسندهاي که بنابر انگیزههاي شخصی بیهوده ادعا میکند که وي را با وقت اکید علم محض کاري نیست، میتوان به نتایج سودبخشی رسید. منظورم است که همواره اصرار میورزد آنچه ما«خود»مینامیم، اساسا در زندگی گئورگ گرادك منفعلانه عمل میکند و نیروهایی ناشناخته و مهارنشدنی بر زندگی ما تفوق دارند.
همهء ما چنین استنباطی داشتهایم (گرچه ممکن است این استنباط ما را از وجود نیروهاي دیگر غافل نکرده باشد) و حتما باید جایی براي کشف گرادك در ساختار علم بیابیم. پیشنهاد میکنم براي
لحوظ داشتن این کشف، آنچه را از دستگاه ادراك آغاز میشود و در بدو امر در ضمیر نیمهآگاه جاري دارد«خود»بنامیم و به پیروي از گرادك بخش دیگر ذهن را که«خود»در آن امتداد مییابد و چنان عمل میکند که گویی ناخودآگاه است«نهاد» (di (بخوانیم. به زودي خواهیم دید که آیا میتوانیم از این دیدگاه در جهت توصیف یا فهم[فرایندهاي ذهن]بهره بگیریم یا خیر. اکنون فرد را به منزلهء«نهاد»روانی نامعلوم و ناخودآگاهی در نظر میآوریم که«خود»بر سطح آن قرار دارد و دستگاه ادراك از هستهاش برآمده است. اگر بکوشیم تا این امر را با تصویر نشان دهیم، میتوانیم اضافه کنیم که«خود» شامل تمام «نهاد» نمیشود، بلکه فقط تا اندازهاي آن را در بر میگیرد که دستگاه ادراك، سطح«خود»را (تقریبا قرار دارد) تشکیل میدهد. «خود» به نحو مشخصی از که بر تخمک مثل صفحهء جنینی «نهاد»جدا نمیشود، بلکه بخش زیرین آن در «نهاد» ادغام گردیده است. اما امیال سرکوب شده نیز در«نهاد»ادغام میشوند و فقط بخشی از آن را تشکیل میدهند.
خود ونهاد
این امیال صرفا با مقاومتهاي سرکوب به طور کامل از«خود»جدا میشوند و به واسطهء«نهاد»با «خود» در تماس قرار میگیرند. بیدرنگ در مییابیم که تقریبا همهء مرزهایی که با بهرهگیري از آسیبشناسی تعیین کردهایم، فقط لایههاي سطحی دستگاه ذهن را مشخص میکند و ما هم صرفا همین لایهها را میشناسیم.
آنچه را تا به اینجا شرح دادهایم میتوان به صورت نمودار زیر تصویر کرد، هرچند باید خاطرنشان کنیم که معی نیستیم شکل برگزیدهء ما کاربرد خاصی دارد، بلکه مراد از ترسیم آن صرفا توضیح مطالب پیشگفته است. شاید بتوان افزود که«خود»، «کلاه شنوایی»بر سر دارد، اما کالبدشناسی مغز مشخص میکند که این کلاه را بر یکسوي سر نهاد، و لذا«کجکلاه»است
. به آسانی میتوان دریافت که«خود»آن بخش از «نهاد» است که تحت تأثیر دنیاي خارج به واسطهء دستگاه ادراك- خودآگاه تعدیل نمیشود و به تعبیري، گسترش تمایز سطح است. همچنین «خود» در پی اعمال تأثیر دنیاي خارج در «نهاد» و تمایلات آن است و میکوشد تا به جاي اصل لذّت که سلطهء نامحدودي بر «نهاد» دارد، «اصل واقعیت»را جایگزین کند. ادراك براي «خود»، نقش غریزه را براي «نهاد» ایفا میکند. برخلاف «نهاد»که دربرگیرندهء هوسهاي انسان است، «خود»را میتوان مظهر خرد و عقل سلیم نامید. همهء اینها با تمایزات عامهپسندانهاي که همگی میشناسیم همخوانی دارد، اما در عینحال این تمایزات را باید فقط تا حد متعارف یا «در وضع مطلوب» معتبر دانست. اهمیت کارکردي«خود»از آنجا معلوم میشود که کنترل رهیافتهاي تحرك معمولا بر عهدهء آن است. از اینرو، رابطهء «خود» با «نهاد» همچون مردي سوار بر اسب است که باید نیروي برتر اسب را مهار کند، با این تفاوت که سوار براي این کار به نیروي خویش متوسل میشود، اما «خود»از نیروهایی که به وام گرفته استفاده میکد.
خود ونهاد
شاید بتوان از این قیاس، کمی بیشتر بهره گرفت. اگر قرار نباشد که سوار از اسبش جدا شود، مجبور است اسبش را به سمت دلخواه آن هدایت کند؛ ایضا «خود» نیز بنا بر عادت، چنان خواست «نهاد» را جامهء عمل میپوشاند که گویی خواست خودش است. به نظر میرسد که در شکلگیري خود و تمایز آن از«نهاد»، عامل دیگري به غیر از تأثیر دستگاه ادراك دخیل است. تن شخص(به ویژه سطح آن)، جایگاهی است که ادراکات بیرونی و درونی ممکن است از آن ناشی شوند. تن مانند هر شیء دیگري دیده میشود، اما لمس کردن آن موجب دو نوع احساس میگردد که شاید یکی از آنها نظیر ادراك درونی باشد. -روان- حالتی را که در آن تن شخص موقعیت ویژهاش را در میان دیگر اشیاء دنیاي فیزیولوژي ادراك مییابد، به تفصیل مورد بحث و بررسی قرار داده است. به نظر میرسد که درد هم نقشی در این فرایند بر عهده دارد و شاید طرز کسب آگاهی جدید دربارهء اندامهایمان هنگام بیماریهاي دردناك، الگویی باشد از اینکه چگونه تصوري از تن خود به دست میآوریم. «خود»در درجهء نخست از[احساس]بدن ناشی میشود.
وجود«خود»منحصر به سطح [بدن]نیست، بلکه تجسم سطح[بدن]است. اگر بخواهیم قیاسی کالبدشناختی به کار ببریم، میتوانیم«خود»را به سهولت باآنچه کالبدشناسان«کوتولهء قشري» مینامند، همانند تلقی کنیم که در قشر واژگونه قرار گرفته و پاشنههایش رو به هواست، رو به پشت دارد و چنانکه میدانیم، ناحیهء گویایی آن در سمت چپ واقع شده است. رابطهء«خود»و ضمیر آگاه مکررا مورد بررسی قرار گرفته است، لیکن هنوز هم حقایق مهمی در این باره وجود دارد که باید در اینجا شرح داده شود. چون عادت کردهایم که محکهاي اخلاقی و اجتماعی خود را در هر کجا اعمال کنیم، از شنیدن اینکه احساسات سفلی در ضمیر ناخودآگاه فعالیت دارند شگفتزده نمیشویم.
خود ونهاد
علاوه بر این، تصور میکنیم که هر قدر جایگاه یک کارکرد ذهنی در محکهاي ما رفیعتر باشد، به همان میزان با سهولت بیشتري به ضمیر آگاه راه مییابد. اما تجربهء روانکاوي، ما را در این زمینه مأیوس میکند. از یکسو، شواهدي در دست است حاکی از اینکه اعمال فکري دقیق ودشوار که معمولا مستلزم ژرفاندیشی توانفرساست، هم در نیمهآگاه و هم بدون ورود به ضمیر آگاه میتوانند انجام شوند.
نمونه هاي این امر به قدري مسلّماند که اصلا نمیتوان منکرشان شد. اعمال فکریی از این قبیل ممکن است مثلا هنگام خواب روي دهند، مانند اینکه کسی بلافاصله پس از بیدار شدن در مییابد که راهحل مسألهاي غامض در ریاضی یا غیره را یافته است که روز قبل بیهوده با آن دست و پنجه نرم میکرد . با این همه، پدیدهء دیگري نیز وجود دارد که بسیار شگفتآورتر است. در تحلیل هایمان پی میبریم که در برخی از مردم، وجدان و توانایی انتقاد از خود (یعنی فعالیتهاي فوقالعاده بلند مرتبهء ذهنی)، جنبهء ناخودآگاهانه دارد و به طور ناخودآگاه مایهء پیامدهایبسیار مهمی میشود. به همین سبب در موارد متعددي مقاومت بیمار حین تحلیل، ناخودآکاه باقی میماند. لیکن این کشف جدید که ما را بر آن میدارد تا از«احساس ناخودآگاهانهء گنهکاري» سخن گوییم – بهرغم اینکه در این باره دیدگاهی انتقادآمیز داریم-بسیار بیش از آن کشف دیگر متحیرمان میکند و ما را با مسائل تازهاي روبهرو میسازد، به ویژه هنگامی که به تدریج در مییابیم که در شمار بسیاري از روانرنجوریها، این احساس ناخودآگاهانهء گنهکاري نقش اقتصادي بسزایی ایفا میکند و دشوارترین موانع را در راه بهبود بیمار قرار میدهد. اگر بار دیگر به محکهایمان باز گردیم، باید بگوییم نه فقط فروترین مراتب«خود»، بلکه همچنین برترین مراتب آن نیز ممکن است ناخودآگاه باشد. گویی که بدینسان دلیلی مؤید آنچه اکنون دربارهء«خود» آگاه اظهار داشتیم، به دست آوردهایم: «خود»در درجهء نخست با[احساس] بدن مرتبط است.