ماتم و ماخوليا بخش دو
نتيجه روشني كه نظريه ما اقتضا ميكند ــ يعني اينكه گرايش و آمادگي براي دچار شدن به ماخوليا (يا بخشي از آن) از تسلط و غلبه نوع خودشيفته گزينش ابژه ناشي ميشود ــ متأسفانه هنوز توسط مشاهده [ علمي ] تأييد نشده است. من خود در نخستين عبارات اين مقاله اذعان كردم كه مواد و مطالب تجربي كه اين مطالعه بر آنها استوار است براي نيازهاي [ پژوهشي ] ما ناكافي است.
اگر بتوانيم وجود توافقي ميان نتايج مشاهدات و آنچه را كه خود استنتاج كردهايم مفروض گيريم، بايد بدون هيچ ترديدي اين پسروي را در توصيف و تشخيص خويش از [ بيماري ] ماخوليا ادغام كنيم، يعني پسروي از دلبستگي به ابژه ميل به مرحله دهانيِ تحول ليبيدو كه هنوز واجد خصلت خودشيفتگي است. البته صور گوناگون يكي شدن با ابژه نيز در موارد مختلف رواننژنديِ ناشي از انتقال (transference (به هيچ وجه نادر نيست؛ در واقع اين صور تشكيلدهنده يك مكانيسم كاملاً شناختهشده بروز علائماند، به ويژه در بيماري هيستري. معهذا تفاوت ميان يكي شدنِ هيستريك و يكي شدنِ مبتني بر خودشيفتگي، خود را بدين طريق نمايان ميسازد كه اگرچه در مورد دوم دلبستگي به ابژه رها ميشود، اما در مورد اول اين دلبستگي بر جايمانده و تأثير و نفوذ خويش را نشان ميدهد ــ هرچند اين امر معمولاً از حد برخي اعمال و خلجانهاي تكافتاده فراتر نميرود. به هر حال، در رواننژندي مبتني بر انتقال نيز [ فرايند ] يكيشدن بيانگر وجود چيزي مشترك است، كه ممكن است دال بر وجود عشق باشد.
يكيشدنِ مبتني بر خودشيفتگي قديمتر از يكي شدنِ هيستريك است و راه را براي فهم اين پديده دوم، كه با دقت كمتري مطالعه و بررسي شده است، هموار ميسازد.
بنابراين ماخوليا برخي از مشخصاتش را از سوگواري و ماتم و برخي ديگر را از [ اين نوع [فرايند پسروي كسب ميكند، يعني پسروي از ابژهگزينيِ خودشيفته به خودشيفتگيِ تمامعيار. ماخوليا، همچون ماتم، از يك سو واكنشي است به از دست دادن واقعيِ ابژهاي محبوب و عزيز؛ اما بيشتر و مافوق اين امر، توسط صفتي مشخص ميشود كه در سوگواري و ماتم عادي غايب است و يا، اگر حضور داشته باشد، سوگواري عادي و طبيعي را به ماتمي بيمارگونه مبدل ميكند. از دست دادن يك ابژه محبوب فرصتي عالي فراهم ميآورد تا دوپهلو بودن همه روابط عشقي خود را موءثر ساخته، برملا كند. هرگاه خلق و خوي آدمي به رواننژندي وسواسي معطوف باشد، تخاصم ناشي از اين دوپهلو بودن به سوگواري و ماتم رنگ و بويي بيمارگونه ميبخشد و آن را واميدارد تا خود را در هيأت ملامت نفس متجلي كند تا در نتيجه اين امر فرد سوگوار خود را براي از دست رفتن ابژه محبوبش مقصر بداند، يعني گمان كند كه خود خواستار چنين خسراني بوده است. اين حالت افسردگي وسواسي كه در پيِ مرگ عزيزي پيش ميآيد، به ما نشان ميدهد كه حتي وقتي از در خود فرو رفتنِ پسروانه ليبيدو هيچ اثري به چشم نميخورد، تخاصم ناشي از دوپهلويي به تنهايي چه نتايجي ميتواند به بار آورد. در ماخوليا، آن موقعيتها و فرصتهايي كه موجب بروز اين بيماري ميشوند، عمدتاً وراي مورد صريح و روشن خسران ناشي از مرگ گسترش مييابند. اين موقعيتها تمامي وضعيتهايي نظير خوار شمرده شدن، ناديده گرفته شدن يا مأيوس شدن را شامل ميشوند، كه احساسات متضاد عشق و نفرت را به رابطه افراد سرايت ميدهند يا دوپهلويي از قبل موجود را تقويت ميكنند. اين تخاصم ناشي از دوپهلويي، كه گاهي اوقات از دل تجربههاي واقعي برميخيزد و گاهي بيشتر از عوامل برسازنده، نبايد در ميان پيششرطهاي بروز ماخوليا ناديده گرفته شود. اگر عشق به اين ابژه ــ عشقي كه نميتوان رهايش كرد هرچند كه خود ابژه آن رها ميشود ــ در پسِ يكي شدن مبتني بر خودشيفتگي پناه جويد، آنگاه نفرت در مورد اين ابژه جانشين [ يعني نفسِ خود فرد ] وارد عمل ميشود، از آن سوءاستفاده ميكند، به پستي ميكشاندش، رنجورش ميسازد و از رنج و مصيبت آن لذت و رضايتي ساديستي كسب ميكند. عذاب دادن نفس در بيماري ماخوليا، كه بيترديد امري لذتبخش است، درست همچون پديده متناظر با آن در رواننژندي وسواسي، دال بر ارضاي گرايشهاي معطوف به ساديسم و نفرت است كه معطوف به يك ابژهاند اما به شيوههايي كه تا به حال مورد بحث قرار دادهايم به سوي نفس خود سوژه چرخانده شدهاند. در هر دو بيماري فوق، بيماران معمولاً از راه غيرمستقيمِ مجازات نفس موفق ميشوند تا از ابژه اوليه انتقام بگيرند و فرد محبوب خود را به لطف بيماريشان عذاب دهند، بيمارياي كه به قصد پرهيز از نياز به بيانِ آشكار خصومت خويش بدو، بدان متوسل گشتهاند. هرچه باشد، شخصي كه اختلال عاطفي فرد بيمار را موجب گشته است، و بيماريِ وي متمركز بر اوست، معمولاً در محيطي يافت ميشود كه بيمار با آن تماس مستقيم و نزديك دارد. بدينسان دلبستگي اروتيك فرد ماخوليايي با ابژه خويش دچار افت و خيزي مضاعف گشته است: بخشي از آن به يكي شدن پس رفته است، ليكن بخشي ديگر تحت تأثير خصومت ناشي از دوپهلويي، مجدداً به مرحله ساديسم عودت داده شده است، مرحلهاي كه با آن تخاصم و دشمني قرابت بيشتري دارد. فقط همين ساديسم است كه حلاّل معماي گرايش به خودكشي است كه ماخوليا را چنين جالب توجه ــ و چنين خطرناك ــ ميكند. عشق نفس (ego (به خود، كه ما آن را به منزله مرحله آغازين شروع جريانِ حيات غريزي بازشناختهايم، چنان گسترده است و ميزان ليبيدويِ خودشيفته كه به هنگام تهديد زندگي در هيأت ترس رها گشته و فوران ميكند چنان عظيم است كه نميتوان دريافت نفس آدمي چگونه ميتواند به نابودي خويش رضا دهد. البته ما از مدتها پيش ميدانستيم كه در مورد فرد رواننژاد خطور هرگونه فكر خودكشي فقط نتيجه عقبگرد ميل يا كشش غريزي به كشتن ديگران و چرخش آن به سوي نفس خود است، ليكن هرگز نتوانستهايم اين نكته را توضيح دهيم كه چه كنش و واكنشي ميان نيروهاي رواني ميتواند چنين فكر يا قصدي را به عمل تبديل كند. اكنون تجزيه و تحليل [ بيماري [ ماخوليا نشان ميدهد كه نفس فقط در صورتي ميتواند خود را بكشد كه، در نتيجه چرخش و برگشت دلبستگي به ابژه، بتواند با خود به مثابه يك ابژه برخورد كند ــ يعني در صورتي كه قادر باشد خصومت معطوف به يك ابژه [ بيروني ] را كه معرف واكنش اوليه نفس به همه ابژههاي جهان خارج است، متوجه خود سازد. بنابراين، درست است كه در پسروي از انتخاب ابژه بر اساس خودشيفتگي، خود ابژه خنثي و پس زده شده است، با اين حال ابژه نشان داده است كه قويتر از خود نفس است. در دو وضعيت مخالف دست زدن به خودكشي و گرفتار شدن در عشقي ژرف، نفس، هرچند به دو شيوه كاملاً متفاوت، مغلوب ابژه ميشود. در مورد يك ويژگيِ خاص و بارز ماخوليا كه پيشتر بدان اشاره كرديم، يعني حضور فراگير ترسِ از فقير شدن، طرح اين فرض موجه به نظر ميرسد كه اين ويژگي نتيجه و ثمره اروتيسم مقعدي است كه از زمينه يا بافت خود ريشهكن گشته و به معنا و مفهومي پسروانه (regresive (تغيير شكل يافته است. ماخوليا ما را با مسائل و پرسشهاي ديگري نيز روبهرو ميكند كه پاسخ آنها بعضاً از ديد ما پنهان است. اين واقعيت كه دوره ماخوليا پس از گذشت زماني معين بدون برجاي گذاشتن هيچ ردي از هرگونه تغيير چشمگير طي ميشود، خصوصيتي است كه ماخوليا در آن با سوگواري يا ماتم شريك است. ما از طريق توزيع و تبيين مسأله دريافتيم كه در سوگواري به اجرا گذاشتن فرمان آزمونها در واقعيت به صورتي مفصل نيازمند زمان است، و اينكه وقتي اين كار به انجام رسيده باشد نفس در رها ساختن ليبيدوي خويش از ابژه گمشده موفق گشته است. ميتوانيم چنين تصور كنيم كه در دوره ابتلا به ماخوليا نيز نفس درگير عمل يا كاري مشابه است؛ اما در هيچيك از دو مورد [ ماخوليا و ماتم [نسبت به بده بستان يا اقتصاد حاكم بر جريان وقايع هيچ بصيرتي نداريم. بيخوابي مشهود در بيماري ماخوليا گواهي است بر سختي وجود شرايط [ بيمار ] ، و ناممكن بودن تحققِ كندن و جذب كلّيِ دلبستگيهاي رواني به ابژهها كه براي خوابيدن آدمي ضروري است.
، آگاهي از بخش اساسي و ذاتيِ عمل ماخوليا بيخبر ميماند و ما حتي نميتوانيم بخشي را كه آگاهي از آن باخبر است، به لحاظ خاتمه بخشيدن به بيماري، مهم و موءثر تلقي كنيم. ما شاهد آن هستيم كه نفس چگونه خود را خوار و خفيف كرده و بر خويش ميخروشد، ليكن فهم و درك ما از فرجام اين ماجرا و چگونگي تغيير آن، به اندازه فهم خود فرد بيمار ناچيز است ميتوانيم با سهولت و رضايتي بيشتر، چنين كاركردي را به بخش ناآگاه عمل ماخوليا نسبت دهيم، زيرا تشخيص وجود نوعي شباهت اساسي ميان عمل ماخوليا و عمل ماتم دشوار نيست. درست همانطور كه سوگواري نفس را واميدارد تا با مرده خواندنِ ابژه و القاي [ ضرورت ] تداوم زندگي، ابژه را رها سازد، هريك از ستيزها و كشمكشهاي مبتني بر دو پهلو بودنِ [ وضعيت ليبيدو ] نيز با خوار شمردن، تقبيح، به لجن كشيدن و حتي به تعبيري خاص، كشتنِ ابژه، چسبيدگي يا گرهخوردگيِ ليبيدو به آن را شُل ميكند. امكان پايان يافتن براي فرايندي كه در نظام ناخودآگاه (Ucs (در جريان است وجود دارد، حال يا پس از فروكش كردن خشم و خروش و يا پس از طرد شدنِ ابژه به منزله چيزي بيارزش. به درستي نميتوانيم بگوييم كداميك از دو امكان فوق همان جريان منظم و تكراري يا معمولتري است كه از طريق آن ماخوليا خاتمه مييابد و يا آنكه اين پايان بر جريان آتيِ مورد معالجه چه تأثيري خواهد داشت. نفس ميتواند در اين ميان از احساس رضايت خويش لذت ببرد، رضايت ناشي از شناخت خود به منزله فرد بهترِ زوجِ [ ابژه / نفس ] ، يا موجودي برتر از ابژه. حتي اگر اين نظر را در مورد عمل ماخوليا بپذيريم، باز هم دستمان در مورد يگانه نكتهاي كه خواهان روشن كردنش بوديم خالي از هرگونه توضيحي است. انتظار ما اين بود كه وضعيت اقتصادي لازم براي ظهور مانيا ــ پس از ختم سير عارضه ماخوليا ــ در دو پهلويي و ابهامي يافت شود كه وجه غالب ماخولياست؛ و از طريق مقايسه و بررسي موارد مشابه در بسياري از حوزههاي پژوهشي ديگر به دلايلي در تأييد اين نظر دست يافتيم. ليكن يك واقعيت وجود دارد كه اين انتظار ميبايد در برابرش سر خم كند. از ميان سه پيششرط بروز ماخوليا ــ يعني از دست دادن ابژه، دو پهلويي، و پسرويِ ليبيدو به نفس ــ دو مورد نخست در سرزنشهاي وسواسي نيز ــ كه پس از وقوع مرگ يك عزيز ظاهر ميشوند ــ حضور دارند. در آن موارد خصلت دو پهلو بودن بيترديد نيروي محرك موجد تخاصم است، و مشاهده نشان ميدهد كه پس از به پايان رسيدن تخاصم و نزاع هيچ پسماندهاي در كار نيست كه نوعاً حاكي از پيروزي و غلبه هرگونه حالت ذهنيِ مانيايي [ شيدايي [باشد. تراكم دلبستگي به ابژه كه در وهله نخست گرفتار و بسته است و آنگاه، پس از خاتمه عمل ماخوليا، آزاد و رها گشته و بروز مانيا را ممكن ميكند، بايد با پسرويِ ليبيدو به خودشيفتگي اتصال و پيوند داده شود. تخاصم درون نفس، كه ماخوليا آن را جايگزين نزاع بر سر ابژه ميكند، بايد همچون زخمي دردناك عمل كند كه تحقق نوعي ضددلبستگيِ فوقالعاده حاد را طلب ميكند. اما در اينجا مناسب است كه بار ديگر خواستار توقف [ تحليل ] و به تأخير انداختن هرگونه توضيح بعدي در باب مانيا شويم، آن هم تا زماني كه توانسته باشيم نسبت به سرشت اقتصادي درد جسماني، در وهله نخست و سپس درد روحيِ متناظر با آن به بصيرتي دست يابيم. همانطور كه ميدانيم، درون پيوستگيِ مسائل پيچيده ذهن ما را واميدارد تا هر تحقيقي را پيش از آنكه كامل شود قطع كنيم ــ يعني تا زماني كه نتايج حاصل از تحقيق و مطالعهاي ديگر بتواند به ما ياري رساند.
